شعر طنزرقابت!

چون كه شامش را تناول مي كند
ذوق تي وي ديدنش گل مي كند
توي جام جم تعلل مي كند
ناگهان اما تامل مي كند:
«چون كه با خرم تداخل مي كند!»
   
اين يكي كانال، سريال درام
دختري زيبا، اسير عشق خام
ساده لوحي كرده، مي افتد به دام
حاجي آقا ناگهان هل مي كند:
«چون كه با خرم تداخل مي كند!»

  

آن يكي كانال، سريال كميك
خاله ها دارند با هم جيك و پيك
رقص عطاران و ادموند بزيك(!)
حاجي آقا كي تحمل مي كند؟
«چون كه با خرم تداخل مي كند!»

  

اين يكي را ماورايي ساختند
آن يكي را فلسفي پرداختند
درمصاف ماهواره باختند
كارگردانش تجاهل مي كند:
«چون كه با خرم تداخل مي كند!»

  

 

گرچه استقبالي از كارش نشد
از خود سريال واخبارش نشد
هيچ كس اما جلودارش نشد
هي زبانبازي چو بلبل مي كند:
«چون كه با خرم تداخل مي كند!»
  
بعد افطاري شود زنجيروار
پشت هم سريال ايراني، قطار
گاه تازه، گاه تكراري به كار
بينشان دور و تسلسل مي كند
«چون كه با خرم تداخل مي كند!» 
  
كارگردان دائما فل مي كند
آب بسته، آش را شل مي كند
داستان، بيننده را خل مي كند
اين چنين سريال كي گل مي كند؟
«چون كه با خرم تداخل مي كند!»

 

 

 



موضوعات مرتبط: اشعارطنزاشعار
[ چهار شنبه 26 تير 1392 ] [ 7:59 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

درمان گرى با قرآن(2)

 

درمان گرى با قرآن(2)

شهادتبهاقامهنمازامامرضا(علیه السلام)درزيارتحضرت

اين قدر نماز مهم است كه ما هر وقت به حرم حضرت رضا (ع) مشرّف مىشويم كه زيارت بخوانيم، يكى از جملاتى كه

در زيارت حضرت رضاست، همين مىباشد كه من شهادت مىدهم، شما اقامه نماز كردى،

اشهد انک قد اقمت الصلاه

 آن هم نمازى كه آنها اقامه نمازمىكردند.

نماز،مهمتراست

من يك وقتى محضر مرحوم آيتالله العظمى گلپايگانى  بودم. قبل از انقلاب، حادثه خيلى مهمى، براى كشور پيش آمده خيلى مهم. جمعيت به منزل ايشان آمده بود و امام هم به نجف تبعيد شده بودند و به يك نفر هم از

تهران كه آدم متشخصى بود و من هم او را مىشناختم، اجازه داده بودند پشت بلندگو و در حضور ايشان و آن جمعيت، سخنرانى كند. وقتى آن شخص سخنرانىاش را شروع كرد، نزديك اذان بود. ده دقيقه اى كه از سخنرانى اش گذشت، مرحوم آيت الله العظمى گلپايگانى  حالا يا به ساعت نصب شده در حياط نگاه كردند، يا در زير عبا به ساعت خودشان نگاه كردند، ديدند اول اذان است. حادثه براى كشور خيلى مهم بود و جمعيت هم زياد بودند و آن بنده خدا هم با يك شور و هيجانى صحبت مىكرد و مجلس هم در سكوت بود. فاصله مرحوم آيت الله گلپايگانى  نيز با منبر دور بود. چون در غرب حياط نشسته بودند و منبر در شرق حياط بود. حياط منزلشان هم وسيع بود. به محض اين كه ديدند اول الله اكبر است، با صداى بلند گفتند: گوينده! مطلبت را ببر؛ وقت نماز است. مطلبش را بريد و از جا بلند

شد و جلسه هم به هم خورد.

منبع: پایگاهاطلاعرسانیعرفان http://www.erfan.ir



موضوعات مرتبط: درمان گری با قرآن
[ چهار شنبه 26 تير 1392 ] [ 7:50 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

دعای روز هشتم



موضوعات مرتبط: رمضان
[ دو شنبه 26 تير 1392 ] [ 4:50 قبل از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

حدیث برگزیده

ارزش ماه رمضان



پيامبر صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله : 

لَو يَعلَمُ العَبدُ ما في رَمَضانَ لَوَدَّ أن يكونَ رَمَضانُ السَّنَةَ

اگر بنده ارزش ماه رمضان را بداند، آرزو مى كند كه سراسر سال، رمضان باشد .

بحار الأنوار: ج ۹۶ ، ص ۳۴۴ / میزان الحکمه : ج4، ص516 



 

 



موضوعات مرتبط: حدیث برگزیده
[ سه شنبه 25 تير 1392 ] [ 7:33 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

به بهانه روز حجاب

رخت ِ زیبای آسمانی را 
خواهرم با غروربر سر کن 
نه خجالت بکش نه غمگین باش
چادرت ارزش است باور کن 


بوی ِ زهرا و مریم و هاجر 

از پر ِ چادرت سرازیر است 
بشکند آن قلم که بنویسد: 
"دِمُدِه گشت و دست و پا گیر" است 


توی بال ِ فرشته ها انگار 
حفظ وقت ِ عبور می آیی
کوری ِ چشمهای بی عفت 
مثل یک کوه نور می آیی 



حفظ و پوشیده در صدف انگار
ارزش و شان خویش میدانی
با وقاری و مثل یک خورشید
پشت ِ یک ابر ِ تیره میمانی


خسته ای از تمام مردم شهر 
از چه رو این قدر تو غم داری؟ 
نکند فکر این کنی شاید 
چیزی از دیگران تو کم داری !!


قدمت روی شهپر جبریل 
هر زمانی که راه می آیی 
در شب ِ چادرت تو می تابی 
مثل یک قرص ِ ماه می آیی 


سمت ِ جریان ِ آبها رفتن
 
هنر ِ هر شناگری باشد 
تو ولی باز استقامت کن 
پیش ِ رو جای بهتری باشد


پر بکش سمت اوج میدانم 
که خدا با تو است در همه جا
 
پر بزن چادرت تو را بال است 
و بدان می برد تو را بالا 


در زمانی که شان و ارزش جز
به دماغ و لباس و ماشین نیست
توی چادر بمان و ثابت کن 
ارزش واقعی زن این نیست ...!!!



موضوعات مرتبط: مناسبت ها
[ سه شنبه 25 تير 1392 ] [ 6:57 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستان مرد خوشبخت

 

 

 

 

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".

تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....

آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!

 

 




موضوعات مرتبط: داستانک
[ سه شنبه 25 تير 1392 ] [ 6:13 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

داستانک

 تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت

آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

 




موضوعات مرتبط: داستانک
[ سه شنبه 25 تير 1392 ] [ 5:41 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]

رمضان

رمضان آمده آهنگ سحر ساز كنید . .با مناجات و غزل بر دو جهان ناز كنید

دستها را برسانید به معراج دعا .. . تا خدا با نفسی سوخته پرواز كنید

كاش یك گوشه خلوت به زمین هدیه شود. . . سفری با دلی افروخته آغاز كنید

بندگی راه قشنگیست كه مستان دانند. . . مستی آموخته و بندگی ابراز كنید

گوهر اشك به هر خون دلی میارزد . . . همه دم با غم بارانزده اعجاز كنید

كار ما نیست قدم در قفس خاك زدن . . . پر و بالی زده و پنجره را باز كنید

فرصتی نیست كه یك عمر معطل باشیم. .  . ماه عشق است در این مرحله ایجاز كنید



موضوعات مرتبط: رمضان
[ سه شنبه 25 تير 1392 ] [ 5:6 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 49 50 51 52 53 ... 167 صفحه بعد